IMG_3729بابای خوبم سلام از یازدهم اردیبهشت تا ۲۱ اردیبهشت که خانه بی تو تاریک بود و سکوتی غمبار داشت،نمی دانی که بر من و ما چه سان گذشت تو عطر و بوی خود را در جای جای خانه پراکنده بودی اما خود نبودی و نبودنت چه تلخ و سخت می گذشت. روزها با دلتنگی تمام تو به شب می رسید و شب ها گویی سکوتی اندوهناک چنان فضای خانه را می گرفت که راه نفس را می بست.
پدر عزیزم نیستی و آفتاب برایم دیرتر طلوع میکند، شب ها درازتر و ثانیهها کند تر شدهاند؛
نیستی و عذاب همین نبودنت بیشتر از هرچیزی بر تلاطم و شدت این اندوه میافزاید،
و من غمگین تر از همیشه با خودم کلنجار میروم و مدام منتظر و چشم به راه، در انتظار خبری، زنگی، صدای دری که در پس آن صدای تو و چهرهات باشد.
وقتی که روز آزادیت ۲۲ اردیبهشت فرا رسید.گویی دنیا را با تمام تعلقاتش به من هدیه کرده بودند و ذهن و روح من گنجایش این همه شور و سرور را نداشت.اما این شادی دیری نپایید وقتی نیمه شب آمدند و تو را از خانه بردند نمی دانی که بر من و ما چه گذشت بابای خوب من!