سلام کاک جعفر!
این نامه را در حالی برایت مینویسم که ۵۷ روز از بازداشت غیرقانونیات میگذرد. گفتم غیر قانونی٬ نه٬ فقط غیر قانونی نیست٬ غیر انسانی هم هست٬ غیرعادلانه هم هست٬ جنایتکارانه هم هست. هر چیز غیرقانونی الزاما غیرانسانی و ناعادلانه و جنایتکارانه نیست٬ اما در این مورد هست و چیزی بیشتر از این سه هم. و گفتم بازداشتات٬ اما منظورم بازداشت بیش از ۱۰۰ نفر از دلسوزترین آدمهای آن سرزمین محنت زده و مغموم است. منظورم انفرادی شعبان و سوران و رسول و مسعود نیز هست. منظورم آن صحنهی فاشیستی نیز هست که شعبان را پس از بیش از ۴۰ روز با چشم بند به دیدار کژال آوردند و حتی اجازه ندادند تا با او دو کلام به زبان هورامی صحبت کند و مجبورش کردند تا با زبانی صحبت کند که برای جلادان قابل فهم و قابل کنترل باشد. گفتم بازداشتات و منظورم بازداشت دهها معلم دیگر از بوشهر تا شیراز و گیلان و سقز و مریوان و دهها شهر دیگر در سرتاسر کشور است.
چقدر روزهای زیادی با دلتنگی٬ «آخرین بازدید» واتس آپت را نگاه کردهام این مدت٬ و ترکیبی از شرم و ناتوانی از یکایک سلولهای جسم و روحم گذشته است.
شرم از نبودن و ناتوانی از اینکه گلوی کوچکم نمیتواند فریاد غرایتان را بانگ برآورد٬ فریاد غرایی که آواز زندگی را سوت میزند و سرود عدالت و آزادی را برای کودکان مغموم میخواند. شش روز هفته و گاه تا وسطهای روز هفتم مشغول دوندگی های معمول هستم و فرصتی برای فکر کردن باقی نمیماند. اما امان از بعدازظهر روز هفتم؛ فرقی ندارد جمعهی خیابان جیحون دامپزشکی باشد یا یکشنبه غربت. تمام فکرهای نکرده٬ تمام غمهای نگریسته٬ خاطرات همهی روزهای دور٬ و بار سنگین عذاب وجدانِ «دوری و نبودن» در یک جبههی مشترک آرایشی تهاجمی میگیرند و روحات را را نشانه میگیرند و به زانویات در میآورند. آن وقت است که کنج تاریک ذهنت میشود چیزی از جنس «سینما پارادیزو» با تکه بریدههای روزهای دوردست. تکههایی از روزهای داستان خوانی بین دو شیف صبح و عصر مدرسه. تکههایی از روزهایی که وقتی صندوق عقب ماشینات را باز میکردم تا کوله پشتیام را بگذارم همیشه تعدادی کیف و لباس گرم میدیدم که تازه آنها را خریده بودی و حتما هم از پیش نشان کرده بودی که کدام دانش آموز لباس گرم و یا کیف ندارد. تکههایی از روزهایی که میآمدی دم همان آپارتمان طبقه سوم توی جیحون- دامپزشکی٬ «میسد کال» میانداختی و من از پنجره کلید را پایین میانداختم. هر بار تمرین میکردیم که هم من درست نشانه گیری کنم و هم تو یک دستی بتوانی آن را توی هوا بگیری و کلید زمین نیافتد و هر بار که آن را میگرفتی حس پیروزی بزرگی به هر دوی ما دست میداد. هر بار مانند یک پنالتی هیجانانگیر٬ قلبم به تپش میافتاد٬ یک پنالتی عجیب که البته به هوا پریدن و خرکیف شدناش به این بود که دورازه بان هم بتواند آن را بگیرد. بعد با سنگک یا بربری تازه پلهها را سه طبقه بالا میآمدی و خدا میداند که هر بار چه حجمی از نشاط و زندگی را با خودت میآوردی و خدا میداند که چقدر روحام ویار آن لحظات و ثانیهها را میکند. شهریار و خادم آباد از جلوی چشمانام میگذرد و مدرسهای که برای دانشآموزان افغانستانی باز کرده بودید٬ بچههایی که امکان ثبت نام در مدارس رسمی را نداشتند و تو چه با شوق و چه خستگی ناپذیر حتی تابستانهای داغ هم همیشه آنجا میرفتی. و یادم میآید که چقدر احساس خودخواهی و خودمحوری میکردم وقتی که به کارهای تو نگاه میکردم٬ احساسی که در پس این سالها تبدیل به عذاب وجدانی مزمن و کشدار شده است.
It’s really great. Thank you for providing a quality article. There is something you might be interested in. Do you know baccaratsite ? If you have more questions, please come to my site and check it out!